در زمان های بسیار قدیم, چلپاسه و بقه با هم دوست بودند. یکی از روز ها آنها تصمیم می گیرند که برای یافتن دوست دختر روانه شهر شوند.
بقه از دیدن پوست تابان و درخشان چلپاسه بسیار زیاد رشک می برد.
بنابرین گفت: تو با پوست ات چه کار کردی که اینقدر قشنگ معلوم میشوی؟ به من سیل کن. من خیلی بد رنگ استم. برای زیبایی پوستم چه کار کنم؟
چلپاسه گفت: بشنو! در بین یک دیگ, کمی آب بریز و سر آتش بمان. پس از آن تو...
اما بقه گپش را برید و گفت: من خو این را میفهمم دوستم, خاموش باش, بس است. و آنجا را ترک کرد.
از آنجا به خانه آمد و کمی آب درون دیگ ریخت.
وقتی که آب جوشیدن گرفت, او خودش را درون آب انداخت.
در نتیجه پوست جانش سوخت و دمش از تن اش جدا شد.
و بجای اینکه مانند چلپاسه پوست تابان و درخشانی داشته باشد, حتی بیشتر از پیش بد رنگ و بد قواره شد!